چون برّه‌ی بیچاره به چوپانش نپیوست

از بیم به صحرا در، نه خفت و نه بنشست

خرسی به شکار آمد و بازوش فروبست

با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست

شد برّه‌ی ما طعمه آن خرس زبردست

افسوس از آن برّه‌ی نوزاده‌ی سرمست

فریاد از آن خرسِ کهن‌سالِ شکم‌خوار



دسته ها : شعر
1388/4/31 3:1

افسوس، که این مزرعه را آب گرفته

دهقانِ مصیبت‌زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگِ میِ ناب گرفته

وز سوزشِ تب پیکرمان تاب گرفته

رخسارِ هنر گونه‌ی مهتاب گرفته

چشمانِ خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی‌مایه و صحّت شده بیمار



دسته ها : شعر
1388/4/30 1:54

اگر مقصود پروازست قفس ویرانه تر بهتر
اگر معشوق بر دارست هوس میرانه تر بهتر
صدای من گلوگیر و غمت عالم فراگیرد
به گوش من صدای تو جرس گیرانه تر بهتر
تو معشوقی و خم ابرو به تندی قهر فرمایی
ولی با من بگو عاشق عبس دیرانه تر بهتر
مرا تلخی کام و دل خدادادی ست کین سانم
ترا چون شهد شیرینی مگس شیرانه تر بهتر
اگر دنیا ست مقدارش همان ارزن که می دانی
تهی بطنان گیتی را نفس پیرانه تر بهتر
نمی دانم که این بالست یا زنجیر جان فرسا
ولیکن چون بود حائل نفس گیرانه تر بهتر
نمی خواهم نمی مانم تمامی فکر پروازم
دگر هنگام پروازست قفس ویرانه تر بهتر



دسته ها : شعر
1388/4/16 1:52

جان فدایت دل بری آسان بیا من را ببر

می بری دل جا گذاری جان بیا من را ببر

عشقت اول روز آمد هستی من را فروخت

گر به دل عشق تو شد پایان بیا من را ببر

 آه از این جور و جفا دارایی ام بر باد داد

گر چه غمها می کند طوفان بیا من را ببر

آمدی من خواب بودم رفتی ازاینجا به دور

می شود دوری جسم و جان بیا من را ببر

راحتی را شب براین فرسوده تن کی آورد

کی شود راحت به تن مهمان بیا من را ببر

من که دلخواهی ندارم دل نمی خواهد کسی

وه چه بردی دل ز من آسان بیا من را ببر

دردها درمان نشد دیگر چه کارم با طبیب

چون نمی آید به دل درمان بیا من را ببر

من نفسهایم به سختی زین تنم بیرون رود

بر نمی گردد نفس بر جان بیا من را ببر

دسته ها : شعر
1388/4/15 16:41
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
                                                                                          فروغ فرخزاد 
دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 2:16
ای شب از رویای تو رنگین شده 
سینه از عطر تو ام سنگین شده 
ای به روی چشم من گسترده خویش 
شایدم بخشیده از اندوه پیش 
همچو بارانی که شوید جسم خاک 
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک 
ای تپش های تن سوزان من 
آتشی در سایه مژگان من 
ای ز گندمزار ها سرشارتر 
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر 
ای در بگشوده بر خورشیدها 
در هجوم ظلمت تردید ها 
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست 
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست 
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من 
داغ چشمت خورده بر چشمان من 
پیش از اینت گر که در خود داشتم 
هر کسی را تو نمی انگاشتم 
درد تاریکیست درد خواستن 
رفتن و بیهوده خود را کاستن 
سرنهادن بر سیه دل سینه ها 
سینه آلودن به چرک کینه ها 
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن 
زر نهادن در کف طرارها 
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته 
ای مرا از گور من انگیخته 
چون ستاره با دو بال زرنشان 
آمده از دوردست آسمان 
از تو تنهاییم خاموشی گرفت 
پیکرم بوی همآغوشی گرفت 
جوی خشک سینه ام را آب تو 
بستر رگهایم را سیلاب تو 
در جهانی این چنین سرد و سیاه 
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده 
گیسویم را از نوازش سوخته 
گونه هام از هرم خواهش سوخته 
آه ای بیگانه با پیراهنم 
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب 
آه آه ای از سحر شاداب تر 
از بهاران تازه تر سیراب تر 
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست 
عشق چون در سینه ام بیدار شد 
از طلب پا تا سرم ایثار شد 
این دگر من نیستم ‚ من نیستم 
حیف از آن عمری که با من زیستم 
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات 
خیره چشمانم به راه بوسه ات 
ای تشنج های لذت در تنم 
ای خطوط پیکرت پیراهنم 
آه می خواهم که بشکافم ز هم 
شادیم یکدم بیالاید به غم 
آه می خواهم که برخیزم ز جای 
همچو ابری اشک ریزم هایهای 
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار 
گاهواره کودکان بی قرار 
ای نفسهایت نسیم نیمخواب 
شسته از من لرزه های اضطراب 
خفته در لبخند فرداهای من 
رفته تا اعماق دنیا های من 
ای مرا با شعور شعر آمیخته 
این همه آتش به شعرم ریخته 
چون تب عشقم چنین افروختی 
لا جرم شعرم به آتش سوختی

                                                               فروغ فرخزاد

دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 1:24
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد و تو حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
                                                          فروغ فرخزاد 
دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 1:18
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤیائی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهائی:

بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمای

می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هائی از در و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند،
«آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»
«در جهان یکتاست»
«بی گمان شهزاده ای والاست»

دختران سر می کشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق یک پندار

«شاید او خواهان من باشد.»

لیک گوئی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان براه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمایش

مقصد او خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی می گشایم پر
اوست . . . آری . . . اوست

«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی
نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی.»

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد

«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت باده ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش.

باز هم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشید
برفراز تاج زیبایش.

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت.
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
«دختر خوشبخت! . . .»

                                                  فروغ فرخزاد
دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 1:2
پریایکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...
 « - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟ 
نمیاین به شهر ما؟
 شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
 پریا! 
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
 گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه 
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا! 
دیگه توک روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
 عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
 آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
 الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
 پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! » ...
 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک 
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
 که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
 دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
 دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
 دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
 دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
 دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...
 دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
 خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »
 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
 پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
 خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
 میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
 شدن، ستاره نحس شدن ...
 وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
 شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
 « - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »


دسته ها : داستان کوتاه - شعر
1388/4/12 1:50

این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته است 

موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته 

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ای است 

بعد از این در جام دریا ، ماه کامل ریخته است 

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است 

زندگی در کام ما مرگ هلاهل ریخته 

هر چه دام افکندم ، آهوها گریزان تر شدند 

حال ، صدها دام دیگر در مقابل ریخته 

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست 

هر کجا پا می گذارم دامنی دل ریخته 

عارفی از نیمه راه تحیر بازگشت 

گفت : خون عاشقان منزل به منزل ریخته

دسته ها : شعر - عرفان
1388/3/9 2:18
X