جان فدایت دل بری آسان بیا من را ببر
می بری دل جا گذاری جان بیا من را ببر
عشقت اول روز آمد هستی من را فروخت
گر به دل عشق تو شد پایان بیا من را ببر
آه از این جور و جفا دارایی ام بر باد داد
گر چه غمها می کند طوفان بیا من را ببر
آمدی من خواب بودم رفتی ازاینجا به دور
می شود دوری جسم و جان بیا من را ببر
راحتی را شب براین فرسوده تن کی آورد
کی شود راحت به تن مهمان بیا من را ببر
من که دلخواهی ندارم دل نمی خواهد کسی
وه چه بردی دل ز من آسان بیا من را ببر
دردها درمان نشد دیگر چه کارم با طبیب
چون نمی آید به دل درمان بیا من را ببر
من نفسهایم به سختی زین تنم بیرون رود
بر نمی گردد نفس بر جان بیا من را ببر