این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته است 

موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته 

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ای است 

بعد از این در جام دریا ، ماه کامل ریخته است 

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است 

زندگی در کام ما مرگ هلاهل ریخته 

هر چه دام افکندم ، آهوها گریزان تر شدند 

حال ، صدها دام دیگر در مقابل ریخته 

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست 

هر کجا پا می گذارم دامنی دل ریخته 

عارفی از نیمه راه تحیر بازگشت 

گفت : خون عاشقان منزل به منزل ریخته

دسته ها : شعر - عرفان
1388/3/9 2:18

باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 من به پشت شیشه تنها

ایستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم

یک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر 

نیست نیلی

یادم آرد روز باران 

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان:

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان

آفتابی

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

رودخانه

با دوصد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه

می پریدم همچو آهو

می دویدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

می کشانیدم به پایین

شاخه های بیدمشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و وحشی

می شنیدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

هرچه می دیدم در آنجا

بود دلکش ، بود زیبا

شاد بودم 

می سرودم :

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

این درختان 

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 روز ! ای روز دلارا !

گر دلارایی ست ، از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا

هرچه زیبایی ست از خورشید باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چیره

آسمان گردیده تیره

بسته شد رخساره خورشید رخشان

ریخت باران ، ریخت باران

جنگل از باد گریزان

چرخ ها می زد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

برق چون شمشیر بران

پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت می زد ابرها را

 روی برکه مرغ آبی

از میانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زیبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران

وه! چه زیبا بود باران 

می شنیدم اندر این گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

" بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تیره ، خواه روشن -

هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا ! "


دسته ها : شعر
1387/12/18 0:9

مدرسه عشق

در مجالی که برایم باقی است

باز همراه شما مدرسه ای میسازیم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهر تدریس کنند

و بگویند خدا

خالق زیبایی

و سراینده عشق

آفریننده ماست

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی

زیبایی

و به خود می خواند

جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ

دوزخی دارد - به گمانم -

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای میسازم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و ریاضی با شعر

دین را با عرفان

همه را با تشویق تدریس کنند

لای انگشت کسی

قلمی نگذارند

و نخوانند کسی را حیوان

و نگویند کسی را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غایب بکند

و بجز ایمانش

هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند

مغزها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس

درسهایی بدهند

که بجای مغز ، دلها را تسخیر کند

از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هر کسی حرف دلش را بزند

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند

تا کسی بعد از این

باز همواره نگوید : هرگز

و به آسانی همرنگ جماعت نشود

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خدمت خلق

کار را در کندو

و طبیعت را در جنگل سبز

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار

همه تکرار کنیم:

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمد چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای میسازم

که در آن آخر وقت

به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما ....

مجتبی کاشانی

دسته ها : شعر
1387/12/12 0:46

خدایا کفر نمی‌گویم، 


پریشانم، 


چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! 


مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. 


خداوندا! 


اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 


لباس فقر پوشی 


غرورت را برای ‌تکه نانی 


‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 


و شب آهسته و خسته 


تهی‌ دست و زبان بسته 


به سوی ‌خانه باز آیی 


زمین و آسمان را کفر می‌گویی 


نمی‌گویی؟! 


خداوندا! 


اگر در روز گرما خیز تابستان 


تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 


لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 


و قدری آن طرف‌تر 


عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 


و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 


زمین و آسمان را کفر می‌گویی 


نمی‌گویی؟! 


خداوندا! 


اگر روزی‌ بشر گردی‌ 


ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 


پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. 


خداوندا تو مسئولی. 


خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 


در این دنیا چه دشوار است، 


چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… 


  دکتر علی شریعتی



دسته ها : شعر
1387/12/6 1:21

(( دیکته )) 


بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد 


سارا به سین سفره مان ایمان ندارد 


بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم 


یا سیل می بارد و یا باران ندارد 


بابا انارو سیب و نان را می نویسد 


حتی برای خواندنش دندان ندارد 


انگار بابا همکلاس اولی هاست 


هی می نویسد این ندارد آن ندارد 


بنویس کی آن مرد در باران میاید 


این انتظار خیسمان پایان ندارد 


ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط 


بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد


دسته ها : شعر
1387/12/6 1:16

سفری غریب

 ما را سفری غریب افتاد 

روزی که ز شاخه سیب افتاد 

در گوش عدم خروش هستی 

چون صاعقه ای مهیب افتاد 

آدم ز بهشت آفرینش 

تا شام ابد به شیب افتاد 

حوای نجیب و ساده آن روز 

در دامگه فریب افتاد 

از گریه آن دو یار دیرین 

دوزخ ز تب لهیب افتاد 

مادر دو پسر ز یک پدر داشت 

این ناخلف آن نجیب افتاد 

طغیانگر خود سر نخستین 

در آتش خود عجیب افتاد 

از تاب و تبی که داشتم من 

آتش به دل طبیب افتاد 

ای عشق به یک کرشمه تو 

جانها همه بی شکیب افتاد 

در صومعه سیاهکاران 

بر گردن دل صلیب افتاد 

سنگینی بار هر دو عالم 

بر دوش من غریب افتاد 

شعر از : نصرالله مردانی



دسته ها : شعر
1387/12/6 1:8
X