خغد و کبک
جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوایشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدایش زد که برگردد، فایده نکرد. چند سالى گذشت. دیگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشید و بهسوى دشت روانه شد. روز و روزها جهید و پرید و عقب آقا جعده دوید، تا اینکه چشمش به سیاهى روى تپهٔ کنار شالیزار افتاد. بهسوى سیاهى پرید و دوید و بالاخره رسید. دید آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نباید که تا پایان روزگار باشد. آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شالیزار تودهٔ کف سفیدى دید و پرسید: ”این چیه که اینطور سفیده؟“ آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که این چنین دید به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببین، دهم مثل غنچهٔ گله / بینىام ببین، بینىام خیلى قشنگه / چشمم ببین، انگور طالقانه / گوشم ببین، گوشم کشکول درویشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط نالید: هوهو، این کفوهو. اینبار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمىکرد او قهر کند و از کار خود هم پشیمان شده بود، اینطور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: ”این کفوهو، هوهو، اینهو“. خانم کبکه دیگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت