ترانه ای روی زمین افتاده بود.قناری کوچکی ان را برداشت ودر گلوی نازک خود ریخت. ترانه در قناری جاری شد. با او در امیخت. ترانه اب شد. ترانه خون شد. ترانه نفس شد و زندگی.
قناری ترانه را سر داد.ترانه از گلوی قناری به اوج رسید.ترانه معنا یافت.ترانه جان گرفت.فناری نیز،و همه دانستند که از این پس ترانه ،جان قناری است.
ایمان ، ترانه ادمی ست. قناری بی ترانه می میرد و ادمی بی ایمان.