امانت خدا بر زمین مانده بود.ادمیان میگذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان. خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد،قول نخستین و بیعت اولین را. پیامبر گفت:ای ادمیان،ای ادمیان، این امانت از ان شماست. بر دوشش کشید.این همان است که زمین و اسمان توان بر دوش کشیدنش نیست. پس به یاد اورید انسان را و دشواری اش را.

اما کسی به یاد نیاورد.

پیامبر گفت:عشق است. عشق است. عشق است که بر زمین مانده است. مجال، اندک است و فرست کوتاه.

شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد. اما کسی به عشق نیندیشید.

پیامبر گفت: انچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی. امتحان است و تنها پاسخ به زندگی، زیستن است، زیستن.

اما کسی ازمون زندگی را پاسخ نگفت.

و در این میان کودکی تازه پا به جهان گذاشته بود، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت. زیرا پیمانش را با خدا به یاد می اورد. انگاه خدا گفت:به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه میدهیم.

عرفان نظرآهاری


دسته ها :
1388/12/7 15:35
X