تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودی و لبخند مهر تو ،گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.
مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.
تو آ غوش همواره بازی
بر این دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من ،بر فرازی
ز من نا گسسته.
تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،که دارد به راهی نگاهی.
تو همچون دهانی ،که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
تو افسانه گو،با دل تنگ من ،از جهانی
من از باده ی صبح و شام تو مستم
من اینک، کنار تو،در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو، جان می دهم ،مژدگانی