گفت روزی به من خدای بزرگ

 

 نشدی از جهان من خشنود!

 

این همه لطف و نعمتی که مراست

 

چهره‌ات را به خنده‌ای نگشود!

 

 این هوا، این شکوفه، این خورشید

 

 عشق، این گوهر جهان وجود

 

 این بشر، این ستاره، این آهو

 

این شب و ماه و آسمان کبود!

 

 این همه دیدی و نیاوردی

 

همچو شیطان، سری به سجده فرود!

 

در همه عمر جز ملامت من

 

گوش من از تو صحبتی نشنود!

 

 وین زمان هم در آستانه مرگ

 

بی‌شکایت نمی‌کنی بدرود!

 

گفتم: آری درست فرمودی

 

که درست است هرچه حق فرمود

 

خوش سرایی‌ست این جهان،

 

 لیکن جان آزادگان در آن فرسود

 

جای این‌ها که بر شمردی، کاش

 

 در جهان ذره‌ای عدالت بود.

دسته ها :
1388/7/13 14:52

درون معبد هستی

  بشر در گوشه محراب  خواهشهای  جان افروز

  نشسته در پی سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز

 بدستش خوشه پر باد تسبیح تمنا های رنگارنگ

 نگاهی میکند سوی خدا از ارزو لبریز

 بزاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید

 شب و روزش دریغ رفته و ایکاش اینده است

 من امشب هفت شهر ارزوهایم چراغانی است

 زمین و اسمانم نور باران است

 کبوتر های رنگین بال خواهشها

 بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

 صفای معبد هستی تما شاییست

 زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزند

 جهان در خواب

 تنها من در این معبد در این محراب

 دلم می خواست بند از پای و جانم باز میکردند

 که من تا روی بام ابر ها پر واز میکردم

 از انجا با کمند کهکشان تا استانه عرش میرفتم

 از ان در گاه درد خویش را فریاد میکردم

 که کاخ صد ستون کبریا لرزد

 مگر یکشب از این شبهای بی فرجام

 زیک فریاد بی هنگام

 بروی پرنیان اسمانها خواب در چشم خدا لرزد

 دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود

 خدا با بنده هایش مهربانتر بود

 از این بیچاره مردم یاد می فرمود

 دلم می خواست زنجیری گران از بارگاه خویش میاویخت

 که مظلومانه خدا را پای ان زنجیر

 ز درد خویشتن اگاه میکردند

 چه شیرین است اما من

 دلم می خواست اهل زر و زور ناگاه

 ز هر سو راه را بر مردم نمی بستند و زنجیر خدا را بر نمی چیدند

 دلم میخواست مردم در همه احوال با هم اشتی بودند

 طمع در مال یکدیگر نمی کردند

 کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند

 مراد خویش را در نا مرادیهای یکدیگر نمی جستند

 از این خون ریختن ها فتنه ها پر هیز میکردند

 چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر اکنده است

 چه شیرین است وقتی دوستی در اسمان دهر تابنده است

 چه شیرین است وقتی زندگی خالی زنیرنگ است

 دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید کوتاه میکردند

 در این دنیا ی بی اغاز و بی پایان

 در این صحرا که جز گرد وغبار از ما نمی ماند

 خدا زین تلخ کامیهای بی هنگام بس میکرد

 نمیگویم بهر کس عیش ونو ش را یگان میداد

 همین ده روز هستی را امان می داد

 دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد

 دلم میخواست عشقم را نمی کشتند

 صفای ارزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند

 چنین از شاخسار هستیم اسان نمی چیدند

 گل عشقی شاداب را پر پر نمی کردند

فریدون مشیری                                                                         

دسته ها :
1388/7/12 22:11

 

گفت انجا چشمه خورشید هاست

اسمانها روشن از نور خداست

موج اقیانوس جوشان فضاست

باز من گفتم که بالاتر کجاست

؟گفت بالاتر جهانی دیگر است

عالمی کز عالم خاکی جداست

پهن دشت اسمان بی انتهاست

باز گفتم که بالاتر کجاست؟

گفت بالاتر از انجا راه نیست

زانکه انجا بارگاه کبریاست

اخرین معراج ما عرش خداست

باز من گفتم که بالاتر کجاست؟

لحظه ای در دیدگانم خیره شد

گفت این اندیشه ها بس نا رساست

گفتمش از چشم شاعر کن نگاه

تا نپنداری که گفتاری خطاست

دور تر از چشمه خورشید ها

برتر از این عالم بی انتها

بازهم بالاتر از عرش خدا

عرصه پرواز مرغ فکر ماست

 

دسته ها :
1388/7/11 13:37

 برگهای زرد

 

روی راهی از ازل کشیده تا ابد


 مثل چشم های منتظر نگاه میکنند 

  

در نگاهشان چگونه بنگرم

  

چگونه ننگرم ؟

  

از میانشان چگونه بگذرم

 

 چگونه نگذرم ؟

 

 بسته راه چاره ام 

 

 از درون اینه 

 

 چهره های شکسته خسته 

  

بانگ می زند که

  

وقت رفتن است

 

 چهره ای شکسته خسته 

  

از برون جواب می دهد

 

 نوبت من است؟

 

 من در انتظار یک شایاره ام 

 

 حرفهای خویش را 

 

 از تمام مردم جهان نهفته ام 

  

با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام

 

 مثل قصه شنیده آه 

 

 نشنود کسی دوباره ام 

 

 ای که بعد من درون گاهواره ات 

 

 سالهای سال 

 

 می روی به سوی مهر 

 

 می روی به سوی ماه 

 

 یک درنگ 

  

یک نگاه

  

روی راهی از ازل کشیده تا ابد

 

 در میان برگهای زرد 

 

 می تپد به یاد تو هنوز 

  

قلب پاره پاره ام

                                                                   فریدون مشیری 

دسته ها :
1388/7/9 22:56

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

 شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 در نهانخانه جانم ، گل یاد تو ، درخشید

 باغ صد خاطره خندید ، 

 عطر صد خاطره پیچید:

 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

 پرگشودیم در آن خلوت دل خواسته گشتیم

 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت .

 من همه ، محو تماشای نگاهت.

 آسمان صاف و شب آرام

 بخنت خندان و زمان رام

 خوشه ماه فروریخته در آب

 شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 شب و صحرا و گل و سنگ

 همه دل داده به آواز شباهنگ

 یادم آید ، تو به من گفتی :

 " از این عشق حذر کن!

 لحظه ای چند بر این آب نظر کن.

 آب ، آیینه عشق گذران است،

 تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن!"

 با تو گفتم : "حذر از عشق !؟-ندانم

 سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم، نتوانم!

 روز اول که دل من به تمنای تو پرزد،

 چون کبوتر ، لب بام تو نشستم

 تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم..."

 باز گفتم که : "تو صیادی و من آهوی دشتم

 تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

 حذر از عشق ندانم، نتوانم!"

 اشکی از شاخه فروریخت

 مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت..

 اشک در چشم تو لرزید ، 

 ماه بر عشق تو خندید!

 یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

 پای در دامن اندوه کشیدم.

 نگسستم، نرمیدم.

 رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم ،

 نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری                                                                         


دسته ها :
1388/7/9 20:12

آمدی، جانم بقربانت ولی حالاچرا    

بیوفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا

 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا

 

 نا زنینا ما بناز تو جوانی داده ایم

 دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر بزیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا


ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من، لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند  

در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی، تنها چرا

 

                                                                         محمد حسین شهریار       

دسته ها :
1388/7/8 22:6

 

خدایا ! دلم باز امشب گرفته

 

بیا تا کمی با تو صحبت کنم

 

بیا تا دل کوچکم را

 

خدایا فقط با تو قسمت کنم

 

***

 

خدایا ! بیا پشت آن پنجره

 

که وا می شود رو به سوی دلم

 

بیا،پرده ها را کناری بزن

 

که نورت بتابد به روی دلم

 

***

 

خدایا! کمک کن به من

 

نردبانی بسازم

 

و با آن بیایم به شهر فرشته

 

همان شهر دوری که بر سردر آن

 

کسی اسم رمز شما را نوشته

 

***

 

خدایا! کمک کن

 

که پروانه شعر من جان بگیرد

 

کمی هم به فکر دلم باش

 

مبادا بمیرد

 

***

 

خدایا! دلم را

 

که هر شب نفس می کشد در هوایت

 

اگرچه شکسته

 

شبی می فرستم برایت

 

دسته ها :
1388/7/4 22:45

 ماه‌ْ‌ مرشد ما را بر بالای تپه‌ای بُرد و درختی را نشانمان داد.

دستهای درخت بالا بود و داشت دعایی می‌کرد.

همه خواب بودند و تنها او بود که بیدار بود. برگهای سبزش بوی حق می‌داد.

ماه‌ مرشد گفت: این درویش سبزپوش را که می‌بینید،

قرن‌هاست که اینجا ایستاده است و با خدا گفتگو می‌کند.

این درویش سبزپوش اما نامش سرو نیست،

نه انار و نه گلابی و نه گیلاس. نام این درخت، درخت اندوه است

و ریشه‌هایش از اشک آب می‌خورد.

هر کس اندوهی دارد، به پای این درخت می‌ریزد،

هرکس غمی دارد و غصه‌ای زیر این درخت به خاکش می‌سپارد.

این درخت اما می‌داند که چگونه تلخی اندوه را به شیرینی بدل کند.

او درخت اندوه است میوه‌اش اما شور و شادی و شکر و شیرینی.

درخت اندوه همچنان ذکر می‌گفت و دستهایش همچنان رو به آسمان بود

که پیرزنی نحیف و رنجور خودش را به او رسان

د و به پایش نشست و گریست و گریست و گریست.

پیرزن رفت و اشکهایش جویی شد به پای درخت اندوه.

درخت همچنان ذکر می‌گفت و دستهایش همچنان رو به آسمان بود

که شاعری آمد و شعرهایش را به پای او ریخت.

خاک پای درخت را کند و کند و کند. و کلمه‌هایش را خاک کرد،

شعرهایش را و هزار حس فرو خفته و هزار حرف نگفته را. و رفت.

درخت اندوه همچنان ذکر می‌گفت و دستهایش همچنان رو به آسمان بود

که کودکی آمد، جوجه گنجشکی در دستش بود، مرده.

کودک قبر کوچکی کند و از برگهای درخت اندوه،

کفنی برای گنجشک درست کرد. گنجشک را در قبر گذاشت

و سنگی بر آن نیز. سنگی کوچکتر از کف دستهای کوچک.

فاتحه‌ای برای گنجشک خواند و اشکی ریخت و رفت.

فردا صبح اما، اشکهای پیرزن خنده‌ای شد بر شاخه درخت

و واژه‌های تلخ شاعر، شعری شیرین شد بر شاخه درخت

و جوجه مرده، پرنده‌ای ش

د آوازخوان و سرخوش بر شاخه درخت.

پیرزن سبدی آورد،‌ شعرها را از شاخه چید،

کودک آمد اما گنجشک را از شاخه نچید. تا بماند و آوازی بخواند، شادمانه.

ماه‌مرشد گفت:‌ درود خدا بر این درخت باد که مؤمن است،

زیرا مؤمن تلخ می‌خورد اما شیرین بار می‌دهد.

ما رفتیم و آن مؤمن بی‌ادعا اما همچنان ذکر می‌گفت و دستهایش رو به آسمان بود. 

دسته ها :
1388/6/29 16:15

هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم ((لطیف)) تو را دوست تر دارم

که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم .

خوب یادم هست از بهشت که آمدم ،تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم .

بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم .

اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت.

دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد .

و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

من سنگ شدم و سد و دیوار .

دیگر نور از من نمی گذرد ،

دیگر آب از من عبور نمی کند ،

روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ،

چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام ،

گریه نمی کنم تا تمام نشود ،

می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.

یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ،

سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟

این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟

وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم ،

اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، ناپدید می شود.

یا لطیف ! کاشکی دوباره ،

تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم

و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی ... یا لطیف !

مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...

دسته ها :
1388/6/29 16:12

از خدا یک کمی وقت خواست

وای ای داد بیداد

دیدی آخر خدا مهلتش داد

 

 آمد و توی 

قلبت قدم زد

هر کجا پا گذاشت

تکه ای از جهنم رقم زد

 

 او قسم خورد و گفت

آبروی تو را می برد

توی بازار دنیا

مفت

قلب تو را می خرد

 

 آمد دور روح تو پیچید

بعد با قیچی تیز نامریی اش

پیش از آنکه بفهمی

بالهای تو را چید

 

 آمد و با خودش

کیسه ای سنگ داشت

توی یک چشم بر هم زدن

جای

قلبت

قلوه سنگی گذاشت

قلوه سنگی به اسم غرور

بعد از آن ریخت پرهای نور

وشدی کم کم از آسمان دور دور

 *

برد شیطان دلت را کجا، کو؟

قلب تو آن کلید خدا ، کو؟

 

 ای عزیز خداوند

پیش از آنکه درآسمان را ببندند

پیش از آنکه بمانی

توی این راههای به این دور و دیری

کاش برخیزی و با دلیری

قلب خود را از او پس بگیری.

دسته ها :
1388/6/29 2:58

   قطاری که به مقصد خدا می رفت 

٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد

و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کیست که با ما سفر کند ؟

کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود .

در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ٬ کسی کم می شد .

قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید .

پیامبر گفت :‌اینجا بهشت است .

مسافران بهشتی پیاده شوند .

اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .

مسافرانی که پیاده شدند ٬ بهشتی شدند .

اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همین بود .

آن که مرا می خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ٬ دیگر نه قطاری بود و نه مسافری.

 

دسته ها :
1388/6/28 1:15
X