قطاری که به مقصد خدا می رفت
٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد
و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کیست که با ما سفر کند ؟
کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود .
در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ٬ کسی کم می شد .
قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید .
پیامبر گفت :اینجا بهشت است .
مسافران بهشتی پیاده شوند .
اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .
مسافرانی که پیاده شدند ٬ بهشتی شدند .
اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همین بود .
آن که مرا می خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ٬ دیگر نه قطاری بود و نه مسافری.
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتتظر،ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ...
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شودبارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است.
به راستی
تا کجا باید رفت؟
چند ظلمت دیگر باقی ست تا صبح
چند خاموشی دیگر تا فریاد
چند آسمان مانده به اوج
چند روح مانده به عرش
چند قدم مانده به مرگ؟!!
چند لرزش دیگر تا لمس
چند شانه ی دیگر تا اشک
چند سردی دل تا آتش عشق؟!!
چند مهتاب مانده به خورشید
چند امروز مانده به فردا
چند فردا مانده به پایان؟!!
چند کبوتر تا پرواز
چند سوره ی دیگر تا ختم
چند کوچه ی دیگر تا دل؟!!
چند خزان مانده به شعر
چند نسیم مانده به دشت
چند پنجره مانده به نور؟!!
چند دفتر دیگر تا وصف
چند دیکته ی دیگر تا بیست
چند پرسش دیگر، تا پاسخ؟!!
چند کویر تا باران
چند عطش تا دریا
چند نفس تا آخر خط دنیا؟!!
چند کودک مانده تا لوح سفید
چند قفس مانده به آزادی
چند قدم مانده به آرامش گور؟!!
پاسخم گو یا رب
تا کجا باید رفت؟
تا به کی باید زیست؟
در کدامین گاه باید مرد...؟!!!
خداوند به جبرئیل فرمود:''به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛میخواهم ادم
رابیافرینم."جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پیدا نکرد.
هیچ کس به او خاک نداد.
نه ناهید که عروس اسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛
نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری.
نه کرسی فلکی.و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین.
هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند.جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.
خدا گفت:"به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است."
جبرئیل نزد زمین امد .زمین به او گفت:"هر قدر خاک که می خواهی بردار.
من این افریده را دوست خواهم داشت.افریده ای که نامش ادم است."
جبرئیل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.
و هر مشتی ادمی شد.
خدا گفت:"درود بر زمین که زمین؛مادر ادم است."
و اینگونه بود که هر ادمی افریده شد؛
نزد مادرش؛زمین بازگشت.و زمین ابش داد.
زمین نانش داد.زمین پناهش داد.زمین همه چیزش داد.
و ان هنگام که ادمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمین هیچ کس او را نمی خواست.
زمین مادر است و مادر عاشق؛زمین مادر است و مادر مهربان.زمین مادر است ومادرشکیباست.
زمین مادر است و مادر گاه بی قرار نیز می شود.چندان که کودکش را نیز می ازارد.
خدایا!ما را ببخش و بیامرز.و به مادرمان زمین ارام و قرار بده تا هرگز دیگر کودکش را انگونه نیازارد.
لیلی میدانست که مجنون نیامدنی است.اما ماند.چشم به راه و منتظر.هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد.مجنون نیامد.مجنون نیامدنی است.
خدا از پس هزار سال لیلی را مینگریست.چراغانی دلش را.چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون میگفت نرود.مجنون حرف خدا را گوش میگرفت.
خدا ثانیه ها را میشمرد.صبوری لیلی را.
عشق درخت بود.ریشه میخواست.صبوری لیلی ریشه اش شد.
خدا درخت ریشه دار را اب داد.
.
.
درخت بزرگ شد.هزاران شاخه .هزاران برگ.ستبر و تنومند
سایه اش خنکی زمین شد،مردم خنکی اش را فهمیدند،مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی چشم به راه است.درخت لیلی ریشه میکند.
خدا درخت ریشه دار را اب میدهد.
مجنون نمی اید.مجنون هرگز نمیاید.
زیرا که مجنون نیامدنی است.زیرا که درخت ریشه میخواهد!!
خدا گفت:زمین سردش است.چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت:من
خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد.لیلی هم.
خدا گفت:شعله را خرج کن.زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گُر می گرفت.خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید.می ترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد.
خدا گفت:اگر لیلی نبود،زمین من همیشه سردش بود
آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم. بهْآفرید گفت: بیا عاشق شویم. جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان. بهْآفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره.
کمانش دلش بود و تیرش عشق.
بهْآفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد.
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.
آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
بهْآفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان.
آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد.
و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره.
و تیری انداخت. تیری که هزاران سال است می رود.
هیچ کس اما نمی داند که اگر بهْآفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت!
دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.
آدم بود که زنجیر را ساخت.
شیطان کمکش کرد.دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت .
شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.