ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
                                                                                          فروغ فرخزاد 
دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 2:16
ای شب از رویای تو رنگین شده 
سینه از عطر تو ام سنگین شده 
ای به روی چشم من گسترده خویش 
شایدم بخشیده از اندوه پیش 
همچو بارانی که شوید جسم خاک 
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک 
ای تپش های تن سوزان من 
آتشی در سایه مژگان من 
ای ز گندمزار ها سرشارتر 
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر 
ای در بگشوده بر خورشیدها 
در هجوم ظلمت تردید ها 
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست 
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست 
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من 
داغ چشمت خورده بر چشمان من 
پیش از اینت گر که در خود داشتم 
هر کسی را تو نمی انگاشتم 
درد تاریکیست درد خواستن 
رفتن و بیهوده خود را کاستن 
سرنهادن بر سیه دل سینه ها 
سینه آلودن به چرک کینه ها 
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن 
زر نهادن در کف طرارها 
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته 
ای مرا از گور من انگیخته 
چون ستاره با دو بال زرنشان 
آمده از دوردست آسمان 
از تو تنهاییم خاموشی گرفت 
پیکرم بوی همآغوشی گرفت 
جوی خشک سینه ام را آب تو 
بستر رگهایم را سیلاب تو 
در جهانی این چنین سرد و سیاه 
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده 
گیسویم را از نوازش سوخته 
گونه هام از هرم خواهش سوخته 
آه ای بیگانه با پیراهنم 
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب 
آه آه ای از سحر شاداب تر 
از بهاران تازه تر سیراب تر 
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست 
عشق چون در سینه ام بیدار شد 
از طلب پا تا سرم ایثار شد 
این دگر من نیستم ‚ من نیستم 
حیف از آن عمری که با من زیستم 
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات 
خیره چشمانم به راه بوسه ات 
ای تشنج های لذت در تنم 
ای خطوط پیکرت پیراهنم 
آه می خواهم که بشکافم ز هم 
شادیم یکدم بیالاید به غم 
آه می خواهم که برخیزم ز جای 
همچو ابری اشک ریزم هایهای 
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار 
گاهواره کودکان بی قرار 
ای نفسهایت نسیم نیمخواب 
شسته از من لرزه های اضطراب 
خفته در لبخند فرداهای من 
رفته تا اعماق دنیا های من 
ای مرا با شعور شعر آمیخته 
این همه آتش به شعرم ریخته 
چون تب عشقم چنین افروختی 
لا جرم شعرم به آتش سوختی

                                                               فروغ فرخزاد

دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 1:24
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد و تو حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
                                                          فروغ فرخزاد 
دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 1:18
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤیائی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهائی:

بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمای

می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هائی از در و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند،
«آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»
«در جهان یکتاست»
«بی گمان شهزاده ای والاست»

دختران سر می کشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق یک پندار

«شاید او خواهان من باشد.»

لیک گوئی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان براه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمایش

مقصد او خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی می گشایم پر
اوست . . . آری . . . اوست

«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی
نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی.»

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد

«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت باده ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش.

باز هم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشید
برفراز تاج زیبایش.

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت.
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
«دختر خوشبخت! . . .»

                                                  فروغ فرخزاد
دسته ها : شعر - فروغ فرخزاد
1388/4/14 1:2
X